مهمان قلب منی

ساخت وبلاگ
- اگه بخوای خودتو به یه چیز تشبیه کنی فکر می‌کنی اون چیه؟+ خیلی چیزها. یه گلدونِ خالی، بادکنکِ بدون باد، بادبادکِ بدون نخ، آسمونِ بی‌ستاره، پاییزِ بدون بارون، زمستونِ بی‌برف، بهارِ بی‌ شکوفه. خالی از هرچیزی که می‌تونه به یه چیز دیگه روح ببخشه. شاید بهتر این باشه که بگم یه کالبد بی روح... .امشب حالم حتی از این وبلاگ هم بهم میخوره. همه‌ش از تلخی و ناامیدی گفته شد توش. کاش هیچ وقت زندگی به این‌جا نمی‌رسید. + |  چهارشنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۲| 20:37  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 22 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:34

روزهای بارونی و تاریک که از دبیرستان یا دانشگاه بر‌می‌گشتم رو بیشتر دوست داشتم. حتی از خیس شدن و یخ کردن تو بارون زمستون خوشم میومد. امروز خیلی تاریک بود. تا ساعت یک و ربع خوابیدم. بعدش بیدار شدم و ناهار خوردم. سه و نیم به قصد تنهایی قدم زدن تو بارون اومدم بیرون. خیلی لذت می‌بردم از این هوا. از لباس‌های گرم و آدم‌هایی که زیر پالتو و کلاه و اشارپ و کاپشن‌های گرم خودشونو پنهان کردن. بعد نشستم به تماشای مغازه‌ها و روزنامه‌فروشی‌ها. سعی کردم لذت ببرم. شاید امروز دیگه تکرار نشه. تا سرمای سال بعد. شاید سال بعد یه غم بزرگتر باشه که نتونم از همینم لذت ببرم. + |  شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۲| 16:57  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 24 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1402 ساعت: 17:34

فکر می‌کردم خیلی اوضاعم خوب باشه. واسه همین هی پشت گوش انداختم. تازه جدی شروع کردم. بعد آزمون‌های سال‌های گذشته رو نگاه کردم. دیدم خیلی اوضاعم بده. و فرصت چندانی هم نمونده. با همه ی ناامیدی ولی میخوام ادامه بدم این خوندن رو. بدون توجه به اینکه نتیجه چی میشه.حداقلش اینه پاییزه. دو سه روزه که دوش آب داغ به معنای واقعی می‌گیرم. از روزهای مه‌آلود و بارونی لذت می‌برم. چه اهمیتی داره. مگه تا حالا چی شده بود. متاسفم که وقت خودمو سال‌ها بیهوده تلف کردم. اگه آزاد خونده بودم دوسال پیش تموم شده بود. چقدر خسته‌ام. ویرجینیا وولف و غزاله رو کاملا درک می‌کنم. از مهر چهارصد هم خسته تر. + |  پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲| 1:34  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 23 آذر 1402 ساعت: 15:05

دانشجو که بودم یه رفیق داشتم که چندسال ازم بزرگتر بود. اون موقع تو ۲۸ سالگی در حال تحصیل تو مقطع دکتری بود. البته یه جورایی دیر هم شده بود چون چندسال یه رشته دیگه خونده بود. اون خیلی فعال بود، همه‌ش دنبال کتاب و مقاله و درس و بالا کشیدن سطح خودش. و منو خیلی قبول داشت. منی که پیش خودم هیچی نبودم. هروقت فکر می‌کردم دارم باطل می‌گذرونم به اون و دغدغه‌هاش فکر می‌کردم. بعد به خودم می‌گفتم تا ۲۸ سالگی هنوز خیلی مونده. چندروزه ۲۸ شدم. امسال واقعا افسردگی تولد رو برای دومین بار حس کردم. می‌دونم با خودم بی‌رحم برخورد می‌کنم. همه‌ش به خودم حالت تهاجم دارم. ولی حتی همین الانشم میگم این تهاجم به خودم واقعا حقمه چون همیشه کم‌کاری کردم. همیشه می‌تونستم بالاتر باشم و بی‌خیال بودم. یکی دیگه بود که خیلی دوسش داشتم. دوس داشتم باهاش رفیق شم. شاید اونم همین حس رو به من داشت. هربار از دور منو می‌دید با ذوق دست تکون می‌داد اما رابطه ما در حد همون دست تکون دادن باقی موند. از نظر من اون موفق بود. اون خوشبخت و خوشحال و قوی بود. پرتلاش و جستجوگر و سختکوش. چند شب پیش پروفایلشو که نگاه کردم دیدم نوشته‌هایی با این مضمون داره که عمیقا حس می‌کنم تنها و پوچ هستم. و بعد از چند دقیقه حذفش کرد.حالا فکر می‌کنم دوست ۲۸ ساله‌ی منم شاید همین بوده باشه. همه چی به ظاهر نیست. ممکنه ما در عین موفقیت هم حس پوچی کنیم. ولی به هر حال من نه چندان موفق هم حالا که ۲۸ شدم خیلی بیشتر از قبل حس کردم که باطل گذروندم. خیلی بیش‌تر... + |  یکشنبه دوازدهم آذر ۱۴۰۲| 0:5  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1402 ساعت: 2:06

روز آفتابی آشغال. جمعه‌ی آشغال. پاییز آشغال. زندگی آشغال. اگه امروز ابری بود، اگه تاریک بود، اگه تنها بودم، یه گوشه اتاق می‌نشستم و سرمو بین دستام می‌گرفتم و بعد از مدت‌ها -بقول نیما- سد جلوی چشمامو می‌شکستم. کاش بدبختیای سال ۱۴۰۰ کش می‌اومد، اما من از اون سال لعنتی رد نمی‌شدم که به این سال‌های سیاه بیفتم... + |  جمعه پنجم آبان ۱۴۰۲| 16:8  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 33 تاريخ : يکشنبه 14 آبان 1402 ساعت: 14:33

امروز انجمن شعر بود، بارون بود، بارون هست، پاییزه، بخاری روشنه. با یک دنیا دلتنگی از حسرت‌ روزهایی که دبیرستانی بودم... . نمی‌دونم اگر برمی‌گشتم می‌تونستم مسیرمو عوض کنم و یه جور دیگه زندگی کنم یا دوباره با همین محافظه‌کاری الان عمل می‌کردم. ولی من هرجوری هم که زندگی کنم، تا همیشه یه غم بزرگ روی همه‌ی خوشی‌ها و شادی‌های من سایه میندازه. یا حداقل ترکم نمی‌کنه و یه شب‌هایی مثل امشب از ته سیاهی‌های ذهنم بالا میاد و باهام رو در رو میشه و بازم بهم اثبات می‌کنه که هنوز هست. حتی اگه من نبینمش یا چشامو ببندم... + |  چهارشنبه نوزدهم مهر ۱۴۰۲| 23:42  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1402 ساعت: 17:49

همه‌ی کارهای خونه تموم و تکمیل شد. خودم ‌‌‌پیشنهاد کردم که زودتر بریم و زندگیمونو شروع کنیم. حالا دو روزه همه چی آماده‌ست اما من میگم یه ذره دیر‌تر بریم. مضطربم و انگار می‌ترسم. می‌خوام یه جوری زمان بخرم. همین الان دلم میخواد برم و همزمان می‌ترسم از شروع. ولی همیشه ترسیدن، سخت‌تر از تجربه‌ی واقعی هست. بازم هی فکر فکر فکر فکر فکر. هوف... همه‌ی مسئولیت‌هایی که تا الان از پذیرفتنش شونه خالی می‌کردم حالا میفته گردنم. بالاخره باید خودمو برای این روز آماده می‌کردم. + |  جمعه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۲| 23:56  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 59 تاريخ : دوشنبه 6 شهريور 1402 ساعت: 2:57

این روزها هوا خیلی خوبه، خیلی. حس می‌کنم وسط پاییزم. بارون یکریز می‌باره و هوا سرد شده. امروز و فردا سردترین روزهایی هست که تا پاییز داریم. از دوش آب داغ لذت بردم، رفتم تو باغ، مه و بارون رو تماشا کردم، شب‌ها از اتاق گرم و خواب لذت بردم و سعی کردم تلاش کنم تا جایی که می‌تونم کیف کنم چون معلوم نیست سرمای بعدی و بخاری و دوش آب داغ و... کی باشه. اصلا مشخص نیست می‌تونم ببینمشون یا نه. و البته اگر هم سرد بشه من تا اون موقع مستقل شدم و این‌جا توی این باغ و شالیزار و هوا نیستم. امیدوارم روزهای استقلال حالم خوب باشه. امیدوارم سایه غم از سر این دل بیچاره کم بشه. امیدوارم مستقل شدن یه غم جدید رو غم‌ها نباشه، و پر از شادی و خوشبختی باشه. فقط خواستم بنویسم که بعدها به یاد این آخرین روزهای سرد باشم. به یاد آخرین‌ها و لذت بردن ازشون... + |  یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲| 22:43  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 59 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 13:26

پیج یه نفر رو‌ دنبال می‌کنم که یه مشکل روانی داره. گاهی با خودم میگم چقدر قدرت می‌خواد که آدم همیشه در جنگ باشه برای شاد و خوشحال بودن و کم نیاوردن. یه نگاه هم به خودم می‌کنم. منم افسردگی دارم. از نوشته‌های وبلاگ هم مشخصه. ولی منم دارم می‌جنگم. همین امروز صبح حدود یه ساعت تو رختخواب غلطیدم و وقتی بیدار شدم دیدم با احساس بدبختی بیدار شدم. یعنی نه اینکه اول بیدار شم و بعد به بدبختی خودم فکر کنم، بلکه انگار وسط اون فکر بودم که بیدار شدم. این حس هر چند روز یه بار میاد سراغم و از چندساعت تا چند روز مثل بختک میفته روم. ساعت‌های طولانی خواب، انرژی نداشتن و... . ولی باز بقول آنا گاوالدا پامو تکون میدم و همه چیو از نو شروع می‌کنم. می‌خندم و سعی میکنم خودمو از این سیاهچال یه جوری بالا بکشم تا نور رو از دور ببینم و با این دیدن نور امیدوارم که موندن توی سیاهچال همیشگی نیست. + |  جمعه دوم تیر ۱۴۰۲| 12:50  | ش  |  مهمان قلب منی...ادامه مطلب
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 13:26

دیشب رادیو رو تمیز کردم‌. یه خورده بهش گوش کردم. هندل زدم ببینم هنوزم بدون برق و با هندل کار می‌کنه یا نه. و یه لحظه به خودم گفتم کاش دوباره برگردم به ۲۹ اسفند. برم برای خرید رادیو. و همه مغازه‌ها بسته باشه.

+|  دوشنبه دوم مرداد ۱۴۰۲| 0:3  | ش  | 

مهمان قلب منی...
ما را در سایت مهمان قلب منی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 15 مرداد 1402 ساعت: 13:26