امروز انجمن شعر بود، بارون بود، بارون هست، پاییزه، بخاری روشنه. با یک دنیا دلتنگی از حسرت روزهایی که دبیرستانی بودم... . نمیدونم اگر برمیگشتم میتونستم مسیرمو عوض کنم و یه جور دیگه زندگی کنم یا دوباره با همین محافظهکاری الان عمل میکردم. ولی من هرجوری هم که زندگی کنم، تا همیشه یه غم بزرگ روی همهی خوشیها و شادیهای من سایه میندازه. یا حداقل ترکم نمیکنه و یه شبهایی مثل امشب از ته سیاهیهای ذهنم بالا میاد و باهام رو در رو میشه و بازم بهم اثبات میکنه که هنوز هست. حتی اگه من نبینمش یا چشامو ببندم...
برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 39