دانشجو که بودم یه رفیق داشتم که چندسال ازم بزرگتر بود. اون موقع تو ۲۸ سالگی در حال تحصیل تو مقطع دکتری بود. البته یه جورایی دیر هم شده بود چون چندسال یه رشته دیگه خونده بود. اون خیلی فعال بود، همهش دنبال کتاب و مقاله و درس و بالا کشیدن سطح خودش. و منو خیلی قبول داشت. منی که پیش خودم هیچی نبودم. هروقت فکر میکردم دارم باطل میگذرونم به اون و دغدغههاش فکر میکردم. بعد به خودم میگفتم تا ۲۸ سالگی هنوز خیلی مونده. چندروزه ۲۸ شدم. امسال واقعا افسردگی تولد رو برای دومین بار حس کردم. میدونم با خودم بیرحم برخورد میکنم. همهش به خودم حالت تهاجم دارم. ولی حتی همین الانشم میگم این تهاجم به خودم واقعا حقمه چون همیشه کمکاری کردم. همیشه میتونستم بالاتر باشم و بیخیال بودم.
یکی دیگه بود که خیلی دوسش داشتم. دوس داشتم باهاش رفیق شم. شاید اونم همین حس رو به من داشت. هربار از دور منو میدید با ذوق دست تکون میداد اما رابطه ما در حد همون دست تکون دادن باقی موند. از نظر من اون موفق بود. اون خوشبخت و خوشحال و قوی بود. پرتلاش و جستجوگر و سختکوش. چند شب پیش پروفایلشو که نگاه کردم دیدم نوشتههایی با این مضمون داره که عمیقا حس میکنم تنها و پوچ هستم. و بعد از چند دقیقه حذفش کرد.
حالا فکر میکنم دوست ۲۸ سالهی منم شاید همین بوده باشه. همه چی به ظاهر نیست. ممکنه ما در عین موفقیت هم حس پوچی کنیم. ولی به هر حال من نه چندان موفق هم حالا که ۲۸ شدم خیلی بیشتر از قبل حس کردم که باطل گذروندم. خیلی بیشتر...
برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 30