همهی کارهای خونه تموم و تکمیل شد. خودم پیشنهاد کردم که زودتر بریم و زندگیمونو شروع کنیم. حالا دو روزه همه چی آمادهست اما من میگم یه ذره دیرتر بریم. مضطربم و انگار میترسم. میخوام یه جوری زمان بخرم. همین الان دلم میخواد برم و همزمان میترسم از شروع. ولی همیشه ترسیدن، سختتر از تجربهی واقعی هست. بازم هی فکر فکر فکر فکر فکر. هوف... همهی مسئولیتهایی که تا الان از پذیرفتنش شونه خالی میکردم حالا میفته گردنم. بالاخره باید خودمو برای این روز آماده میکردم.
برچسب : نویسنده : alquimistas بازدید : 59